ازهرچی یه چی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید، لطفا نظر یادتون نره.ممنون

پيوندها
تنها
رفیق
the stars are nice
دهان
عاشقي جرم قشنگيست به انكارش مكوش
ستارگان خاکی
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه
همسریابی
درگاه پرداخت اینترنتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ازهرچی یه چی و آدرس mahnaz71.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 32661
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

جاوا اسكریپت

كد ماوس

<
نويسندگان
مهناز

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 20 شهريور 1398برچسب:, :: 23:2 :: نويسنده : مهناز

 الهی! به حرمت آن  نام که تو خوانی وبه حرمت آن صفت که توچنانی دریاب که می توانی.

الهی! عاجزوسرگردانم نه آنچه دارم دانم و نه آنچه دانم دارم.

الهی! اگرتومرا خواستی من آن خواستم که تو خواستی.

الهی! در دلهای ماجز تخم محبت مکار وبر جان های ماجز الطاف ومرحمت خود منگار وبر کشت های ماجزباران رحمت خود مبار.

 

 
شنبه 7 آبان 1390برچسب:, :: 8:49 :: نويسنده : مهناز

1ـچگونه می توان یک ذرافه را داخل یخچال قرار داد؟

پاسخ درست این است : در یخچال را باز کنید و زرافه را داخل آن قرار دهید و سپس در یخچال را ببندید!

  این سؤال به ما یاد می دهد که برای کارهای ساده نباید دنبال راه حل های پیچیده بگردیم.

2ـچگونه می توان یک فیل را داخل یخچال قرار داد؟

در یخچال را باز کنید و فیل را در آن قرار دهید و سپس در یخچال را ببندید... نه این پاسخ اشتباه است!

 پاسخ درست این است : در یخچال را باز کنید زرافه را بیرون بیاورید و فیل را در یخچال بگذارید و سپس در یخچال را ببندید.

 این سؤال به ما یاد می دهد که برای حل مسئله به فعالیت های قبلی نیز فکر کنیم.



ادامه مطلب ...
 
شنبه 7 آبان 1390برچسب:, :: 8:47 :: نويسنده : مهناز

باران میبارید و هوا گرفته بود٬

کودکی آهسته رو به آسمان گفت: خدایا گریه نکن همه چیز درست می شود!

 

                                           ×××

 

بار خدایا!

از کوی تو بیرون نرود پای خیالم ٬ نکند  فرق به حالم٬

چه برانی چه بخوانی ٬ چه به اوجم برسانی چه به خاکم بکشانی ؛

نه من آنم که برنجم نه تو آنی که برانی!

 
پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:, :: 12:15 :: نويسنده : مهناز

روزي يک کارمند پست وقتي به نامه هاي آدرس نامعلوم رسيدگي مي کرد متوجه نامه جالبي شد.

روي پاکت اين نامه با خطي لرزان نوشته شده بود: «نامه اي براي خدا!» با خود فکر کرد: «بهتر است

نامه را باز کنم و بخوانم.»


در نامه اين طور نوشته شده بود:

«خداي عزيز! بيوه زني شصت ساله ساله هستم که زندگي ام با حقوق ناچيز بازنشستگي مي گذرد.

ديروز کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديدند. اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم.

هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چيزي

نمي توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو اي خداي مهربان تنها اميد من

هستي به من کمک کن...»


کارمند اداره پست که تحت تاثير قرار گرفته بود نامه را به همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد

که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نود وشش دلار

جمع شد و براي پيرزن فرستادند...


همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند.

عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت تا اين که نامه اي ديگر از آن پيرزن به

اداره پست رسيد. روي نامه نوشته شده بود: نامه اي به خدا!


همه کارمندان جمع شدند تا نامه را بخوانند. مضمون نامه چنين بود: «خداي عزيزم. چگونه

مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي

دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي

برايم فرستادي... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند ...!»

 
سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:, :: 10:52 :: نويسنده : مهناز

 

مردي ديروقت خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخواهم بدانم.

- اگر بايد بداني
بسيار خوب مي گويم : 20 دلار

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود10 دلار به من قرض بدهيد ؟

مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كارمي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك
آرام به اتاقش رفت و در را بست.



ادامه مطلب ...
 
شنبه 16 مهر 1390برچسب:, :: 10:33 :: نويسنده : مهناز

روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم . خطاب آمد : درصحرا برو ، آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است . او از خوبان درگاه ماست . حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چه میکند . بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد . فورا نشست ، بیلش را هم جلوی رویش قرار داد .

گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم ، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم .
اشک در دیدگان حضرت حلقه زد ، رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه . میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند ؟
مرد پاسخ داد : نه .

حضرت فرمود : چرا ؟
گفت :
آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خود برای خودم می خواهم .

 
شنبه 16 مهر 1390برچسب:, :: 10:27 :: نويسنده : مهناز

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»

کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»

رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»

کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»

ـ مشغول چه کاری است؟

کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»

رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»

صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»

رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»

کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»

رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»

کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من»

 
شنبه 16 مهر 1390برچسب:, :: 10:22 :: نويسنده : مهناز

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود،
ماشین دیگری به سرعت ازروی پیچ های چرخ که در کنار ماشین بودند
گذشت و
آنها را به درون جوی آب انداخت و آب
پیچ
ها را برد.

مرد حیران مانده بود که چکار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را
همانجارها کند و برای خرید پیچ
چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که
از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا
زد و گفت:
از
3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک پیچ بازکن و این لاستیک را با 3 پیچ ببند و برو تا به تعمیرگاه
برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد
ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار
را بکند.

پس به راهنمایی او عمل کرد و
لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن
دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی،
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام، ولی احمق که نیستم.

 
دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, :: 12:32 :: نويسنده : مهناز

گویند شخصی به سفر می رفت. همسر او گفت : «تا در سفر هستی از احوال سلامتی خود برای ما نامه بنویس .»

آن شخص بعد از مدتی که در غربت به سر برد٬کسی را پیدا نکرد تا نامه ی او را به خانواده اش برساند.

عاقبت نامه ای نوشت و عازم شهر خود شد. زنش را دید و گفت : «بگیر این نامه را که احوال سلامتی خود را در آن نوشته ام. » و همان لحظه مراجعت کرد. زن گفت : «بعد از این همه وقت که آمده ای کجا می روی؟»

مرد جواب داد: «من نامه ی سلامتی ام را آورده ام٬نیامده ام که بمانم!»

 

 
دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, :: 12:30 :: نويسنده : مهناز

شخصی ادعای پیامبری کرد. او را پیش فرمان روای شهر بردند. از او پرسید : «معجزه ات چیست؟!»

گفت : «معجزه ام این است که هر چه در دل شما می گذرد را می دانم.چنان که الان در دل همه  می گذرد که من دروغ می گویم!»

 

 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد